Thursday

ساده اما عمیق

من نه هنرمند بودم و نه ورزشکار...نه در اقتصاد فعال!من مث اونایی نبودم که بارها باهاشون مقایسه شدم....من معمولی بودم اما دوستت داشتم!
من هیچ کدوم از موارد بالا نبودم!خیلی معمولی بودم.در این حد که فکر می کردم واقعا از محبت خارها گل میشن.باور داشتم به کیمیای محبت...به خوشبختی پرنسس های کمپانی والت دیزنی و حتی به فرشته های تپل مپلشون...!

من هنرمند نبودم...من خیلی ساده و معمولی اما عمیق دوستت داشتم! همین!

 

Friday

خیلی کند....خیلی سریع

چه مرگم شده امشب؟ یک سال گذشته؟ممکنه یعنی زمان همزمان این قدر سریع و این قدر کند بگذره؟اما حال امشب من با همه شب های این یک سال فرق میکنه این بار انگار عمدا دارم دلم رو خراش میدم .دست انداختم توش و با ناخنهای بلندم خراش میدم.و همزمان دست گذاشتم روی گلوم وباز عمدا نمیذارم بشکنه...هی گلوم رو فشار میدم وهی تند و تند پلک میزنم تا بغضه نشکنه و اشکی جاری نشه.
ولی چرا؟مگه من این همه گریه نکردم ؟ این امشب هم روش خب!چرا امشب نمیذارم اشکهام بریزن؟جرم گرفته؟ناراحتم؟عصبی ام؟نمیدونم....نه پریشونم و نه آروم....پس چه مرگمه؟
چشمهامو بستم...اتاقم تاریکه...هی به این فکر میکنم که چه قدر نامرتبه و هی میگم شاید واسه همین فنگ شویی بیخودشه که من خواب نمیرم.انرژی منفی و اینا...یه عطری میخوره به دماغم.من که همه رو جمع کرده بودم.پس این عطر لاوندر چیه که پیچیده توی اتاق؟بعد احساس میکنم گردنم سنگینه...این گردنبند بنفشه دور گردنم چه کار میکنه؟اتاق تاریکه...بوی عطر لاوندر پیچیده توش..من هنوز بغضم رو نشکوندم....گردنبند و بغض با هم روی گردن و توی گلوم سنگینی میکنن.دارم خفه میشم.پنجره رو باز میکنم...یادم میاد زمستونه و هوا سرده..خیلی سرد...این قدر که نمیتونم نفس عمیق بکشم...چون میترسم سرما بخورم...اخه امتحان دارم...نباید سرما بخورم!پنجره رو میبندم.توی تاریکی دستم میخوره به یه گلدون کوچولو....بهش میگم دست من هیچ وقت سبز نبوده..هیچ وقت گلدون ها و گل ها با من خوب نبودن!چرا تو پس موندی؟چرا تو سبزی؟برگ جدید در میاری؟شادابی؟چرا از بین این همه گلدون که با اشک و آه از اتاقم بدرقه کردم فقط تو موندی؟فقط تو هستی؟؟؟؟
دوس ندارم جوابمو بده...جوابشو میشنوم...میگه منو دوس داری!راس میگه! اما من نمیخوام بشنوم!گوش هامو میگیرم و بر میگردم توی تخت...هنوز تاریکی..هنوز بوی عطر..هنوز بغض و هنوز من لجباز...ساعت چنده؟من باید بخوابم!صبح کلی درس دارم...اخخخخخ..لعنت به درس و امتحان... ...

Wednesday

Failed in love!!!!!!!

 
 
 
 
میدونی یه وقت ها حتی دیگه دلم نمی خواد ذره ای امیدوار باشم....این روزها تنهاییم بیشتر خودشو به رخم میکشه...مسخره است نه؟؟؟؟
این دفعه میخوام از خودم تعریف کنم برعکس همیشه...

مسخره و حرص آور نیست که من با این حجم محبت و عشق....چه توی دوستی چه توی روابط عاطفی....با این مدل بیخود که حتی بعضی وقت ها باهاش احساس خریت میکنم...با این مدل که بدون محبت به دیگران مریض میشم و مریض تر میشم وقتی بخوام عمدا ازش دست بکشم و محبت نکنم...با این مدل بیخود معلومه حرصم در میاد که توی همین مورد سرخورده شدم؟؟؟توی همین شانس ندارم؟؟؟
چرا باید تنهاییم خودشو به رخم بکشه؟؟؟بهم پوزخند بزنه؟چون عادت کردم ؟؟؟اینجوری که بدتره!

اینکه نمیخوام  به هر قیمتی به زور خودمو از تنهایی در بیارم؟؟
خسته شدم خب...با این حجم تنهایی و محبت هدررفته چه کار کنم؟؟؟
 

Tuesday

Are Y On The List?

Are u on the list?


حتی قبل از اینکه اسم عطر 212 وی آی پی و بوی معرکه اش برام خاص بشه،عاشق این جمله بودم که با رنگ طلایی روی جلد سفیدش نوشته بود.همش فکر می کردم اگه کسی این عطر رو به کسی هدیه بده طرف خیلی حس معرکه ای بهش دست میده وقتی این جمله رو ببینه.....
 
اما
 
عوامل زیادی دست به دست هم میدن تا لیست وی آی پی آدم ها عوض شه.وقتی حس کنی دیگه توی اون لیست نیستی.ترجیح میدی اصلا نباشی.با خودت کلنجار میری.عذاب وجدان داری شاید..به خودت اتهام عجول بودن و حساس بودن میزنی.صبر میکنی....باز هم صبر میکنی...با سکوت مواجه میشی....فایده ای نداره!نه حرفی....نه تاییدی..نه تکذیبی!
بعد یهو تیر خلاص شلیک میشه!تصمیم میگیری حالا که دیگه توی اون لیست نیستی کلا نباشی!تصمیم سختیه.ولی تو بالاخره از اون لیست میای بیرون.با نارحتی...با بغض.از روی اجبار...
 
من هنوز هم عاشق اون جمله ی طلایی روی جهبه ی عطرم...
با این تفاوت که جوابم به سوالش منفی شده....
 
پیوست :خود آزاری یعنی اینکه هنوز همون عطر رو میخرم!









 

Monday

کاغذهای کاهی

چیز خاصی هم نیست....یه دفتر معمولی با کاغذهای کاهی.از این ها که مدل دفترهای قدیمی درست میکنن.دو طرفش یه روبان مشکی هم داره که بشه بستش.داداشم بهم داده بودش.اون روز که دفتر رو ازش گرفتم فکر نمیکردم چیزی توش بنویسم.یعنی فکر نمیکردم که یه روزی بخوام چیزهایی بنویسم که قرار باشه دو طرف دفتر رو با روبان ببندم که کسی نخونه!
 
اما نوشتم....توی تختم،توی اتوبوس،توی خوابگاه،....
چیز خاصی هم نیست ها...اراجیف برخاسته از دل که خریت و حماقت صاحب دل توشون واضح و مبرهنه!
 
همین اراجیف اما یک مخاطب بیشتر ندارن! انگار که اون یه نفر مخاطب جلوم نشسته و من براش حرف زدم...بدون ترس...بدون سانسور...بدون دروغ....
 
حالا استرس دارم...دوس دارم در زمان مناسب و به وسیله ی شخص مناسبی یه روز که میتونه خیلی دور یا خیلی نزدیک باشه این دفتر برسه به مخاطبش.حالا من موندم توی تشخیص زمان مناسب و تعیین شخص مناسبی که لطف کنه و بتونه این کار رو برام انجام بده.
 
استرس دارم....شاید اصن بهتر باشه نبینی..نخونی و ندونی که چه بر ما گذشته...
استرس دارم
مرددم
استرس دارم
 
  

Saturday

دلتنگی...

شاید اگر شهر دانشگاهم خوب بود و یه سری امکانات حداقل برای موندن و نپوسیدن داشت همین چند روز هم کرمون بر نمیگشتم....میموندم توی همون شهر...
مدتیه دلیل برگشتن به کرمون جز خستگی و زندگی نکبت اون شهر نیس.شهری که دیفالت زندگی مردمش بدبختی و نکبته....و مردمی که بدجور و بدتر از ما به این نکبت عادت کردن.
قبل ترها برمیگشتم به امید دیدار کسی...به خاطر دلتنگی عمیق...برمیگشتم چون دلم تنگ میشد واسش...
اما حالا بر میگردم چون از اونجا خسته میشم.....

این بار عذاب وجدان شدیدی دارم که دلم تنگ نشده برای هیچ کس....چرا تنگ نشده؟من با این همه عمق دلبستگی و وابستگی؟با این همه دلتنگی؟
دلم میخواد واسه همین یه بار بزنم تو سر وجدانم بلکه خفه شه...این بار دلم برای هیچ کس تنگ نشده!

Thursday

شوخی

یک بار هم توی اون جاده ی همیشگی و مسافت 45 دقیقه ای همیشگی رو کردی به م و توی چشام نگاه کردی و با خنده گفتی:دیگه میخوام بهت خیانت کنم و خندیدی...و بلا فاصله گفتی شوخی کردم.
من اما شوخی بلد نیستم.هیچ وقت بلد نبودم!اصن مگه نه اینکه از وقتی شوخی اختراع شده دیگه حرف تو دل کسی نمونده؟ من اما واسه اولین بار از تکیه کلام خودت استفاده کردم و خندیدم و گفتم "مرگ" ! و کمی بعد گفتم میدونی چیه؟ هر کار دوس داری بکن...زورکی که نیس!
نمیدونم دوس داشتی عصبانی بشم؟بگم که بیخود میکنی؟حساسیت نشون بدم؟من اما این کار رو نکردم...اون روز این کارها رو نکردم...
اصول من در آوردیم بهم گفتن که چیزی به عنوان شوخی نداریم....گفتن وقتی یه چیزی رو تو قالب شوخی کادو میپیچی و ی روبان هم دورش میبندی و تحویل طرف میدی حتما یه حرف جدی توش هست.....گفتن آدمی که این قدر راحت تو چشت نگاه میکنه و میگه...حتما به این موضوع فکر کرده...حتما در خودش توان انجامش رو دیده و احتمالش زیاده یه روزی انجامش بده...اینا اصول منه!
بعد تموم شدن اون جاده ی 45 دقیقه ای همیشگی موقع خداحافظی باز گفتی که شوخی کردی و منظوری نداشتی...
من اما مدت ها بعد خواهش کردم...بارها و بارها.خواهش کردم که " مار ابه خیر تو امید نیست، شر مرسان! "
و من همون لحظه از شوخی ات ترسیدم و به شوخی های دیگه ات هم که دقت کردم بیشتر و بیشتر ترسیدم....
شوخی هات جدی نشدن جز یکیشون و اون یکی بماند.....

من اما اهل شوخی نیستم!هیچ وقت نبودم!اصول من در آوردیم میگن چیزی به عنوان شوخی نداریم؟داریم؟