چیز خاصی هم نیست....یه دفتر معمولی با کاغذهای کاهی.از این ها که مدل دفترهای قدیمی درست میکنن.دو طرفش یه روبان مشکی هم داره که بشه بستش.داداشم بهم داده بودش.اون روز که دفتر رو ازش گرفتم فکر نمیکردم چیزی توش بنویسم.یعنی فکر نمیکردم که یه روزی بخوام چیزهایی بنویسم که قرار باشه دو طرف دفتر رو با روبان ببندم که کسی نخونه!
اما نوشتم....توی تختم،توی اتوبوس،توی خوابگاه،....
چیز خاصی هم نیست ها...اراجیف برخاسته از دل که خریت و حماقت صاحب دل توشون واضح و مبرهنه!
همین اراجیف اما یک مخاطب بیشتر ندارن! انگار که اون یه نفر مخاطب جلوم نشسته و من براش حرف زدم...بدون ترس...بدون سانسور...بدون دروغ....
حالا استرس دارم...دوس دارم در زمان مناسب و به وسیله ی شخص مناسبی یه روز که میتونه خیلی دور یا خیلی نزدیک باشه این دفتر برسه به مخاطبش.حالا من موندم توی تشخیص زمان مناسب و تعیین شخص مناسبی که لطف کنه و بتونه این کار رو برام انجام بده.
استرس دارم....شاید اصن بهتر باشه نبینی..نخونی و ندونی که چه بر ما گذشته...
استرس دارم
مرددم
استرس دارم